اینجا
اینجا حالم حال دیگری است، مه و بارون شبانه، قدم زدنهای پاییز پشت پرچین خانه ها، شبها با زوزه ی گرگها میخوابم و صبح ها با صدای گله ی غاز های همسایه ی پشتی بیدار میشوم، هر روز برگهای پاییزی را در حیاط جمع میکنم مبادا آنها را له کنم، من صدای درد له شدن برگ را حتی اگر از شاخه جدا شده باشد میشنوم، من نگاه سنگین درخت را احساس میکنم. من به برگ ریزان با عظمت درخت عاشق هستم. من هیچ وقت عشق را پایمال نخواهم کرد.
اینجا به هر غریبه ای سلام میدهم و لبخند را جواب میگیرم، مرد همسایه با چکمه های ساق بلند پلاستیکی در کوچه راه میرود، ماه با ابر دایم در حال قایم باشک است و اینجا پر از غریب آشناست شاید بعضی مثل من مهمان و صاحبخانه هستند، من از داخل خانه کوچه و همسایه را به وقت صبحانه میبینم و دلم میخواهد همه را به داخل مهمان کنم.
اینجا آرزوی کودکی من بود و مدتهاست به آن رسیده ام، اما هنوز گوشه ای از قلبم خالیست.
کاش اینقدر دور نبود و شاید روزی خانه ی اصلی من شود.