شرق بنفشه

کاش عاشق نان نمیخواست، لباس نمیخواست، اگر نان نمی خواست، اگر اجاره خانه نداشت، غمش خالص میشد غم عشق..

.

چه خوب که هر وقت گنجشکی ببینی افتاده روی برف مهتابی خانه ات، به یاد من بیفتی. چه خوب که هر گاه به کسی بگویی دوستت دارم، به یاد ناامیدی من بیفتی. نگاه کن میانه دشت برف گرفته، کلبه سفید را. ببین رد دو جفت پا، نزدیک هم تا در کلبه. چرا نمی بینی زاغی سیاه سفید را که بر جای پای کوچکتر، نک میزند... اسبی سفید با تلالو مهتاب روی برف، کنار باغچه کوچک کلبه ایستاده، بوته گل سرخ را بو می کشد. نگاه کن، در جای پاها حالا برف آب شده و سبزه های رخشان قد کشیده اند. نیمه شب که گرگ ها و زاغی ها به خواب بروند، من دست دراز می کنم و غنچه گل سرخ را می چینم.

....

و منِ همیشه چشم انتظار........

🥺 امروز یک شنبه است

بعضی روزا دل آدم یه جوریه با هر تلنگری اشک لعنتی در میاد دلت کسی رو میخواد که بفهمت که ارومت کنه نه با شوخی نه با متلک نه با سر به سر گذاشتن که بخندی و تمام. با یه آرامشی که فقط خودت و خودش حسش کنه..... که هیشکی دیگه نباشه

من و دل

نرسی به اون لحظه که با خودت در جنگی برای انجام کاری از ته دل و بتونی انجامش بدی و ندی ......

من دوباره و دوباره و دوباره و دوباره دست روی دلم گذاشتم😔

آه

میدونی دست رو دل گذاشتن یعنی چی

روزی چند تا ادم به خاطر چند تا موضوع دست رو دلشون میذارن

دست رو دل گذاشتن همون له کردن دل هست زیر پا، همون خواستن و نرسیدن به هزار دلیل، همون تشنه ماندن و نفس در سینه حبس کردن تا یه جایی یه روزی برای یک لحظه هم که شده با دیدن یا شنیدن یا حس کردن بویی یا پای حسرتی به شکل آهی از سینه بیرون بیاد، و انگار این نفس دوباره تو رو به جریان زندگی برمیگردونه، و اگه این اتفاق نمیافتاد تو کم میاوردی و دیگه ادامه برات سخت میشد، درست مثل وقتی که شنا میکنی و نفس کم میاری میای روی اب نفس میگیری و دوباره ادامه میدی.

اول شهریور

چیزی ندارم جز اینکه نمیدانم چند اول شهریور دیگر را خواهم دید

در یکی از اول شهریورهای خیلللی گرم و هوای شرجی که نفس در سینه حبس میشدِ یک شهر خیلللی گرم به دنیا آمدم، اینقدر گرم که امیدی به زنده ماندم نبود در ان روزهای بدون کولر و راحتی و آسایش

و

شدم "خانم شرجی "

فعلا هستم

وگاهی آدم چقدر دوست داره بشنوه " تولدت مبارک "