شرق بنفشه
کاش عاشق نان نمیخواست، لباس نمیخواست، اگر نان نمی خواست، اگر اجاره خانه نداشت، غمش خالص میشد غم عشق..
.
چه خوب که هر وقت گنجشکی ببینی افتاده روی برف مهتابی خانه ات، به یاد من بیفتی. چه خوب که هر گاه به کسی بگویی دوستت دارم، به یاد ناامیدی من بیفتی. نگاه کن میانه دشت برف گرفته، کلبه سفید را. ببین رد دو جفت پا، نزدیک هم تا در کلبه. چرا نمی بینی زاغی سیاه سفید را که بر جای پای کوچکتر، نک میزند... اسبی سفید با تلالو مهتاب روی برف، کنار باغچه کوچک کلبه ایستاده، بوته گل سرخ را بو می کشد. نگاه کن، در جای پاها حالا برف آب شده و سبزه های رخشان قد کشیده اند. نیمه شب که گرگ ها و زاغی ها به خواب بروند، من دست دراز می کنم و غنچه گل سرخ را می چینم.