بعضی ها
بعضی آدما رو اگه دیدی دلت میخواد بگیرییییشون زیر مشتتتتت ولگد👊🥰
از یادداشتهای یه دیونه
بعضی آدما رو اگه دیدی دلت میخواد بگیرییییشون زیر مشتتتتت ولگد👊🥰
از یادداشتهای یه دیونه
از صبح که با سردرد بیدار شدم تا همین الان به شدت سرم درد میکنه، فکر کردم برم پیاده روی شاید بهتر بشه که نه تنها نشد که بدتر هم شدم، و خودم میدونم چرا....
دلم یه غریبه میخواد که بشینه روبروم و هی حرف بزنم و هی گوش بده، یه غریبه که بعدش دیگه نخوام ببینمش، یه غریبه که اگه دلم خواست دستاشو بگیرم، اگه دلم خواست پیشش گریه کنم و همه ی حرفهای سنگ شده تو گلو رو بی هیچ پشیمونی بگم و بعدش خداحافظی کنم، درست مثل یه سایه بیاد و بعد محو بشه و هیچ ردی ازش نمونه
امروز موقع پیاده روی حوصله ی هیچ پادکستی رو نداشتم و نوش افرین چه به موقع با هندزفری داشت برام میخوند
جاییه تو این جهان
که من از بچگیام دوستش دارم
اونو هر شب می بینم
وقتی چشمامو روی هم میذارم
اگه بودی می شکفتم
توی سرمای زمستون
رازمو بهت می گقتم
مث بارون توی ناودون
اگه بودی می شکفتم
رازمو بهت می گفتم
یه طرف بر بیابون
یه طرف نم نم بارون
یه طرف باغ شقایق
از زمین سر زده بیرون
می شناسم کوچه هاشو
دیوارا دریچه هاشو
بوی ذرات هوا شو
دونه دونه آدماشو
می شناسم کوچه هاشو
دیوارا دریچه هاشو
دونه دونه آدماشو
بوی ذرات هوا شو
بوی ذرات هواشو
جاییه تو این جهان
که من از بچگیام دوستش دارم
اونو هر شب می بینم
وقتی چشمامو روی هم میذارم
اگه بودی می شکفتم
توی سرمای زمستون
رازمو بهت می گقتم
مث بارون توی ناودون
اگه بودی می شکفتم
رازمو بهت می گفتم
امروز، یعنی در واقع دیروز برخوردم به یه اتفاق که من رو برد به چهار سالگی،
توی مرکز خرید چشمم به مادری افتاد که گریان و هراسان بود بنده خدا بچه اش تو یه لحظه از جلو چشمش غیب شده بود و مادر داشت غش میکرد از ترس که یهو من توجه ام به بچه جلب شد و نشون مادر دادم و مادر بخت برگشته به سرعت برق و باد رفت بچه رو بغل زد، درک وحشتی که به مادر چیره شده بود و شاید دو دقیقه براش دو سال گذشت اصلا سخت نبود
یادم افتاد به خودم که وقتی چهار سالم بود و به اشتباه پشت سر خانم چادری که به جای مادرم گرفته بودم و بعد از اینکه کلی رفت و منم پشت سرش که یکهو برگشت و من متوجه شدم که تمام مدت پشت سر یه غریبه راه میرفتم
بماند که اون لحظه به من چهار پنج ساله چه گذشت اما نکته اش اینجاست که از اونجاییکه من ادرس رو حفظ بودم به کمک یه غریبه ی مهربون که البته اون موقع ها هم قابل اعتماد تر بودن و من واقعا نمیدونم چرا و اعتماد کردم و سریع تر از مادر به خونه رسیدم و تحویل خانواده شدم.
و اما مادر بخت برگشته که تا چند ساعت کل بازار رو زیر پا گذاشته بود که من رو پیدا کنه و فکر کن با چشمهایی پر از اشک به خونه برگرده و من رو اونجا ببینه، و مابقی ماجرا و عصبانیت و خوشحالی توامان مادر. و خنده ی بقیه.
امروز روز اول دیماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
...........
سکوت چیست، چیست، ای یگانهترین یار؟
سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته
من از گفتن میمانم، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جملههای جاری جشن طبیعتست.
زبان گنجشکان یعنی: بهار، برگ، بهار.
زبان گنجشکان یعنی: نسیم، عطر، نسیم.