هزار تا نقطه چین

دلتنگی مثل لیوان شربت خنک که یادش تو را فراموش، دلتنگی مثل یک بو که یادش تو را فراموش، دلتنگی مثل غذا که هر کاری کنی وقتی یاد او تو را فراموش کرده از گلویت باز هم که نیست پایین نمیرود، دلتنگی مثل یک هوای سیزده بدری، دلتنگی مثل یک لباس سوغاتی، دلتنگی مثل یک مهمانی خانوادگی، دلتنگی مثل ترس از حل نکردن مسئله های ریاضی وقتی قراره عصر بیاد، دلتنگی مثل هزاررررر حرف نگفته و باز متهم شده، دلتنگی مثل یک نگاه در أینه و دیدن چشمهایش

پدر

روزی که گذشت اول ماه رمضان بود، امکان نداره ماه رمضان برای من با یاد پدر شروع نشه، یک مسلمون واقعی، اعتقاداتش به دور از هر تظاهر و ریا، لحظه ای نماز سر وقتش فراموش نمیشد تمام سعی اش این بود که کسی ازش دلخور نشه، اگه تا پای سرم هم میرفت روزه اش باطل نمیشد، امکان نداشت قبل از خواندن نماز و دعای مخصوص ماه رمضان افطارش رو باز بکنه و امکان نداشت نوع تغذیه ی رمضانش با روزهای عادی تفاوتی داشته باشه. امکان نداشت فقیری رو دست خالی از در خونه رد کنه و حتی اگه پولی نداشت تکه ای نون به فقیر میداد و این همه ثبت ذهن من شده . اما با همه ی این اعتقادات هیچ وقت دین رو به بچه هاش تحمیل نکرد اجبار و اصرار به نماز خواندن نداشت و کسی رو از بهشت و جهنم نمیترسوند، نقطه ضعفش دروغ شنیدن بود و گرسنه خوابیدن بچه هاش.

اصرار به حاجی شدن و مکه رفتن نداشت و میگفت وقتش که برسه میرم و هیچ وقت وقتش براش نرسید.

دلم برای صدای رادیوش و پخش دعای قبل از افطار ماه رمضانش یه ذره شده، دلم برای لقمه ی افطارش که همون رو هم میداد به ما بچه ها یه ذره شده، دلم برای اون شیرینهایی که از مسجد بعد از نماز عید فطر برام میاورد له له میزنه، دلم برای اون دستهای زمخت که با چه حوصله ای موهامو میبافت و اجازه نمیداد کمی کوتاهش کنم تنگ شده، دلم برای صورت مردانه ی زیبا با اون چشمهای سبز عسلی اش میتپه....

دلم اون آغوش بی اندازه رو میخواد

واز ته دل میگم خدا آغوش هیچ پدری رو از هیچ دختری نگیره

ش

سالها پیش بود

بعد از مدتها بود میدیدمش، مامانش هم بود، همین که رفت چایی بیاره مامانش که از قضا من رو هم خیلی دوست داشت و میگفت تو بهترین رفیقش هستی، یواشکی گفت از وقتی ازدواج کرده دیگه نمیخنده، و من مطمین بودم مادرش درست میگه.

اولین باری که دیدمش تو مدرسه بود هر دو دربدر از شهرمون و هر دو به قول بچه های کلاس " جنگزده " پیش هم مینشستیم و با هم میرفتیم مدرسه، زنگهای تفریح کارمون جدول حل کردن بود

شرایط زندگیمون شبیه هم بود با یه تفاوت عمده اون مثل من برادری رو نداشت که اگه تو بچه گی دستش با آب جوش سوخته بود دستشو بگیره و تا خود صبح که خوابش ببره فوت کنه که نسوزه، نه اینکه برادر نداشت، داشت عوض یکی پنج تا داشت ولی فرهنگ خواهر داشتنو نداشتن و شاید به همین دلیل بود که با یکی که بیست سال از خودش بزرگتر بود ازدواج کرد و به همه ی خواهر و برادرای بزرگتر و کوچکترش سر و سامان داد. به قیمت دیگه نخندیدن

امروز بعد از مدتها زنگ زد کانادا بود رفته بود پیش دخترش و صداش سرحال بود و میخندید، و من مطمین شدم برای به دست آوردنها باید از دست بدهی، اما قیمتش را..... هنوز نمیدانم.....

غرور

✓ اگر در انتخاب من یا شخص دیگری سردرگم شدی مرا انتخاب نکن.

اینو امروز جایی خوندم و عجیب به دلم نشست، یکی از زیباترین جملاتی بود که تا حالا خوندم👍

یادگاری

امروز چیزی دیدم که در عین غم انگیز بودن به نظرم تاسف آور بود و اگر من بتوانم خود را به جای ان کسی که این کار رو کرده بگذارم شاید بتوانم از دو منظر کارش را توجیه کنم

داستان از این قراره که داشتم توی کتابفروشی کتابهای دست دوم میچرخیدم که چشمم به کتابی خورد، برداشتم ورق زدم، صفحه ی اول کتاب بدون ذکر هیچ نامی از کسی یا بهتره بگم طرفین نوشته بود "تولدت مبارک عشقم" و همین نوشته ی به ظاهر ساده کلا باعث شد من کار اصلی رو که پیدا کردن کتابی خاص بود رو فراموش کنم و میخکوب بشم به صفحه

با خودم فکر کردم دو تا دلیل میتونه باعث بشه که کسی به این شکل چوب حراج به کادوی کسی بزنه که حتما خیلی هم عاشقش بوده دلیل اول خوشبینانه و قابل تاسف میتونه نیاز مادی باشه که حتما نان شب واجبتر از عشق است و این بارها و بارها به همه ثابت شده، چه عاشقانه هایی که به خاطر نداری به سرانجام نرسیده و خوب شاید این رفتار طبیعی جلوه کنه

اما دلیل دوم که بسیار غم انگیزه و نابخشودنی میتونه این باشه که کادو دهنده ی بخت برگشته حتما با چه وسواسی کادو رو انتخاب کرده و با چه لرزش دست و دلی سعی کرده متن رو به زیبایی بنویسه و احتمالا فکر میکرده که طرف هم به اندازه ی خودش عاشق بوده نمیدونسته که بازیچه ای بیش نبوده و اگر غیر از این بود امروز به این کادو یا بهتره بگم این کتاب چوب حراج نمیخورد.

پشیمونم که کتاب رو نخریدم، حتماااا برمیگردم و میخرم فقط به خاطر اون نوشته