هیچ کس

خلوت و آرامش اینجا را دوست دارم، اینجا جز من کسی نیست.

بیست سال

بیست و نهم فروردین بیست و هفت دقیقه است که شروع شده و من بیست سال است که ندارمت که از آغوشت بی بهره ام، بیست سال است که صدایت را نمیشنوم بیست سال است که با تو نخندیده ام بیست سال است که به تو انتقاد نکرده ام گرچه خیلللی از تو کوچکتر بودم و تو برایم هم پدر بودی و هم برادر، بیست سال است که دیگر کسی مثل تو مرا لوس نکرده ، که وقتی عصبانی میشدی فقط من جرات داشتم به تو نزدیک شوم میدانستم که در اوج عصبانیت باز مرا دوست داری و سرم داد نمیزنی و این را همه میدانستند.

یادم نمیرود اولین کتاب را از تو گرفتم یادم نمیرود شعرهای زیبایت را اول برای من میخواندی یادم نمیرود که حتی مزاحمتهای خیابانی ام را به تو میگفتم و تو فقط میخندیدی و دستی به سرم میکشیدی

و یادم نمیرود آن شنبه ی نحس و آن تلفن اول صبح را که من آماده ی رفتن به اداره بودم و آن صدای گریان که خبر تو را داد و یادم نمیرود که این حق تو نبود و تو لایق زندگی خیلی بهتری بودی و این ظرف زمان و مکان برای تو بسیار کوچک بود.

نه هر کلکی شکر دارد

گاهی مینویسم فقط برای اینکه کسی بخواند و میدانم که دردی دوا نخواهد شد و برای هیچ کسی مهم نیست , و میدانم که هر کسی مشغول به چیزی یا کسی است و میدانم که حق و اجازه ورود به خلوت کسی را ندارم و میدانم که قرار نیست اگر کسی عزیز و جان من است پس من هم عزیز او باشم میدانم هر داستانی پایانی دارد میدانم نباید مخل او شوم وغرور لعنتی ام اجازه نمیدهد به هر آویزی چنگ بزنم حتی اگر بسیار اذیت شوم و عادت دارم همیشه بی صدا از جایی که جای من نیست بروم پس فقط مینویسم چون نوشتن صدای من است در این سکوت پر هیاهو،

یه جایی سیمین دانشور به عباس آقای معروفی میگه عباس حرف بزن مبادا با حرف نزدن غمباد بگیری و عباس فقط مینوشت و آخر کار به جای از دست دادن دستهاش حنجره اش رو از دست داد

همین و ای کاش......

ویرایش ساعت یازده شب بیست و هفت فروردین

واقعیت  -  حقیقت

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است

چیزی که میبینی رو باور نکن

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد

و خاصیت عشق این است

بیمار

لذتی که در دیدن رفتارهای قشنگ روز مره ی آدمها در من ایجاد میشه با هیچ متر و معیاری قابل سنجش نیست جوری که نمیتونم کنترل احساسم رو داشته باشم

امروز اصلا نتونستم جلوی احساسم رو بگیرم و باور کن اشکهام سرازیر شد

موقع صبحانه در هتل پسری حدودا دوازده ساله با پدرش وارد سالن شدن پسر تمیز و زیبا و مرتب اما نه گرون و پدرتقریبا ژولیده و نزار

پدر پشت میز نشست و پسر رفت سمت میز صبحانه و تقریبا از همه ی غذاها برداشت و جلوی پدر گذاشت رفتار بچه ی دوازده ساله خیلی منو تحت تاثیر قرار داد و شاید در نگاه اول خود خواهی پدر جلب توجه میکرد، دقت کردم و چسب سرم رو روی دست پدر دیدم و متوجه شدم بیمار است و برای درمان امده اند

سعی کردم وقتی پسر دوباره سمت میز غذاها رفت به او نزدیک شوم و معلوم شد پدر برای درمان سرطان آمده

نگاه پدر رو دنبال کردم و نگرانی را در چهره اش دیدم، حتما نگران از اینکه تا کی هست و سرنوشت این بچه چه میشود، ظاهرا بچه ی بزرگش بود، بچه اصلا نمی نشست و من تمام حواسم جمع صبحانه نخوردنش بود، دلم میخواست بشیند و من برایش صبحانه بگذارم و همینجا بود که اشکم سرازیر شد و اینکه بیمار باشی و جایی برای ماندن نداشته باشی و علاوه بر هزینه های طاقت فرسای بیماری در این خراب شده نگران آینده و به احتمال قوی هزینه های اسکان و جا و مکان هم باشی

یک روز کسی جوری تنگ در آغوشت خواهد گرفت که تکه های شکسته ات دوباره به هم پیوند خواهد خورد

قشنگه خیلللی

مثل خیلیها

یاد گرفتم سوال نکنم

یاد گرفتم دروغ بشنوم اما گوش نکنم در عین حال به چشمان دروغگو خیره شوم

و این از من که هیچ وقت نمیتوانستم به چشمی بی صداقت نگاه کنم بعید بود

یاد گرفتم با کسانی که همدلم نیستند بخندم و خوش بگذرانم

یاد گرفتم حال کسانی را بپرسم که میدانم حالشان بدون من خوب خوب است

یاد گرفتم جوری دروغ بگویم که اول باور خودم بشود

و این همه را اگر عملی کنم از همه ی آنها حقیرترم

عروسک

فکر کن به عروسکی که صاحب آن بنا به حال و روح خود آن عروسک را بچرخاند

گاهی خنده

گاهی گریه

عروسک بیچاره.....

عاشقی

عشق همآغوشی نیست عشق آرامش یک آغوش است، عشق نیاز جنسی نیست عشق احساس امنیت است، سایه ی سنگین نیست دلهره نیست عذاب نیست عشق حالتی است که اگر دیگری هم بود جای تو امن است،کلام نیست نگاه است سکوت است با یک عالمه حرف، عشق یک راه برای تجربه ی صمیمیت نیست عشق فراتر از صمیمیت است ترس از تمام شدن ندارد دلخوری دارد اما دوری ندارد، مزاحم نیست همیشه نیست اما جایش امن است

گرانبهایی است که هر کسی قدرش نداند و آن کس که میداند لافش را نمیزند.

🍁

نزار قباني زني را ترسيم ميكندبه نام "لم تخلق الانسيان" زني كه براي فراموش شدن خلق نشده؛ مي گويد اين زن به گونه ايست؛ كه اگر آزارش دادي و رهايش كردي؛ ديگر شبيهش را پيدا نميكني؛ آن وقت تا آخر عمرت تكه تكه از وجودش را؛ در زنان ديگر جستجو ميكني؛ و نمي تواني جايش را پر كني….

هدیه

چقدر قشنگه هدیه دادنهای از ته دل و چقدر دلنشینه هدیه گرفتنهایی که میدونی از ته قلبه

امروز یه آقایی به خانمش موتور هدیه داد برای خرید رفتن خانم و صد البته که هر دو بسیار جوان هستند، خانم رو خیلی دوست دارم کلی علایق مشترک داریم جوری که میگه خاله من بیشتر دختر تو هستم تا دختر مامانم

عشقش به همسرش رو خیلی دوست دارم هر دو با توقعات معقول و به دور از حاشیه

و فکر میکنم اگر قراره با همین سبک و سیاق کنار هم آرامششون ابدی و عشقشون موندگار بشه سهم آقا خیلی بیشتر خواهد بود برای رسیدن به آرامش و دوام رابطه

و معتقدم دختری که آسایش خانه ی پدری رو رها میکنه و وارد یک چالش جدید در زندگی اش میشه که اصلا هم آسون نیست حق و لیاقتش خیلی خیلی بیشتر از یک دوست داشتن ساده است.