او

دمپایی های جفت کرده ی کنار قالی که توجه کسی را هیچ وقت جلب نکرد، ظرفشویی برق انداخته که جز درد دست هیچ ارمغانی برایش نیاورد لباس های اتوکشیده و با وسواس آویزان شده، حتی جورابهای تا شده در کشو و بوسه های بغض شده در گلو که نه از سر هوس که ذاتش در عشق بود را شاید کسی قدر ندانست و حتی........

و چشمهایش که اوایل عاشقش بود. و برایش میخواند و به قول" او" با هر نوری یک رنگ میگرفت، سبز، عسلی، قهو ه ای و نگذاشتند، نگذاشتند هیچ وقت نگذاشتند.

و لازانیایی که هیچ وقت دوست نداشت و او فراموش کرد خودش چقدرر دوست دارد و الویتش تمام الویتهای " او" شده بود.

او دوست داشتنهایش را فراموش کرده بود، شاید هیچ وقت الویت " او" نبود.

آخ که چرا هیچ چیز و هیچ کسی سر جای خودش نیست.

و امروز هیچچچچچ نمیخواهد ، نان مانده بیات میشود غذای سرد از دهن میافتد و عشقی که دیده نشود سکوت میشود و در هر حال زندگی اما ادامه دارد. او به خودش بدهکار است.

عاشقی بلدی میخواهد، مراقبت میخواهد، عاشق باید اول بزرگ بشود والا که همه به حرف عاشقند.

دیشب

ديشب دوباره آمده بودي به خواب من

ديدار خوب تو

تا كوچه هاي كودكيم برد پا به پا

شاد و شكفته، ما

فارغ ز هست و نيست

در كوچه باغها

سرخوش ز عطر و بوي نسيمي كه مي وزيد

يك لحظه دست تو

از دست من رها شد و ...

خواب از سرم پريد

ثروت

یک خونه ی معمولی، یک ماشین و یک حقوق برای یه زندگی عادی ما را بس. و مهمترین چیز در کنار اینها سلامتی و فرزندانی صالح و سالم که بدانم میتوانند گلیم خود را از اب بدون دودوزه و کلاه گذاشتن سر کسی از اب بیرون بکشند، باقی جز درد سر و نگرانی نیست، قبول که آرامش دارد بیشتر از اینها اما نگرانی هایی هم دارد و همین عمده تفاوت داشتن و زیادی داشتن است

خانه ای عریض و طویل با دری از چوب مرغوب و بسیار بزرگ،جوری که به صاحب خانه حس لویی پانزدهم بودن را بدهد در کوچه ای اختصاصی، سنگفرش با سنگریزه هایی بسیار براق و زیبا و دستچین شده

خانه دو در بزرگ دارد یک در به حیاطی با درختان سر به فلک کشبده و پارکینگی دو طبقه برای ماشینهای آنچنانی و یک در انتهای کوچه اختصاصی

لابی من مخصوص و بخت برگشته ای که ظاهرا از خوشحالی در پوستش نمیگنجد که شب تا صبح کشیک بدهد که کی میآید و کی میرود و چشمهایش از بس خیره شده بر مانیتور و دوربین های اطراف ساختمان که مبادا پشه ای پر بزند و خواب اهالی خانه را آشفته کند از حدقه در آمده.

ساکنین همه میراث خوارانی بیسواد که به قول دوستی یا خودشان دزد بوده اند یا پدر و اجدادشان، والا هیچ کسی با زندگی سالم به این ثروت نمیرسد

نهایت تفکرشان قیمت دلار و سکه آرزویشان هر چه بالاتر رفتن این دو که ارتباط مستقیم با پولدارتر شدنشان دارد و نهایت سخنوریشان اراجیفی حال بهم زن.

باران

وای باران
باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه
کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رویای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گل های امیدم را در رویا ها میبینم
و ندایی که به من میگوید
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن میبیندمهر در صبحدمان داس بدست
خرمن خواب مرا میچیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبیست
دیده در آینه صبح تو را میبیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاس منی
تو چنان شبنم پاک سحری
نه
از آن پاک تری
تو بهاری
نه بهاران از توست
از تو میگیرد وام
هر بهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ بهارانم تو

عاشق عاشقانه های حمید مصدقم

استیصال

چهره ی معصوم خانم خبرنگاری که با ضربات چاقو و گوشت کوب جلوی چشم بچه اش توسط همسرش از بین رفته از خاطرم محو نمیشه، اون صورت معصوم با لباس فرم اداری که حتما هر روز و هر روز سعی میکرده مسایل و مشکلاتش رو پشت چهره ی به ظاهر آرومش بپوشونه و به قول قدیمی ها آبرو داری کنه خدا میدونه چند بار خواسته جدا بشه ولی به خاطر همون بچه و نگرانیهاش تحمل کرده، چند بار خواسته خودشو راحت کنه ولی به خاطر همون بچه پشیمون شده، چقدر سعی کرده هر روز کبودیهای صورتش رو با ارایش بپوشونه و حواسش رو با کار پرت کنه، چقدر نگران بوده که داستان روز قبلش دوباره تکرار نشه، چقدر دنبال آرامش بوده برای درس و مشق همون بچه و چقدر و چقدر دیگر....

میشه حدس زد که شاید درگیری بین یک وکیل و روزنامه نگار حداقل مادی نبوده باشه و فشار و استرس زندگی

قصد قضاوت هیچ کدام رو ندارم نه مرد و نه زن و خوب میدونم شاید هر کدوم به تنهایی والد خوبی برای اون بچه بوده باشند اما با خودم میگم ای کاش حداقل یک بار این خانم رو از نزدیک دیده بودم، نمیدونم هیچ وقت سعی کرده حرفای دلش رو با کسی بزنه، هیچ گوش شنوایی داشته، شاید با حرف زدن با اهلش و درد دل میشد کاری کرد که کار به اینجا نمیرسید

و در عجبم از عده ای روشنفکر نما که این وسط میان تز میدن که خوب جدایی رو برای اینجور مواقع گذاشتن که کار به اینجا نکشه، این افراد اینقدر احمقند انگار که این فکر بکر فقط به ذهن خودشون رسیده.

کجایند روانشناسان اجتماعی که درک واقعی از اوضاع یک نفر داشته باشند فارغ از کتاب و تئوری

اگر...

اگر جنگ نبود

تو را به خانه ام دعوت میکردم

و میگفتم:

به کشورم خوش آمدی

چای بنوش خسته ای

برایت اتاقی از گل میساختم

و شاید تو را در آغوش میفشردم

اگر جنگ نبود

تمام مین های سر راه را گل میکاشتم

تا کشورم زیباتر به چشمانت بیاید

اگر جنگ نبود

مرز را نیمکتی میگذاشتم

کمی کنار هم به گفتگو مینشستیم

و خارج از محدوده دید تک تیر اندازان

گلی بدرقه راهت میکردم

اگر جنگ نبود

تو را به کافه های کشورم میبردم

و شاید دو پیک را به سلامتیت مینوشیدم

....

حلول

هیچ وقت دلم نخواسته جای ادم دیگه ای باشم این منم، خود خودم، سخت و مغرور، به راحتی تو دل کسی نمیرم ولی اگه رفتم دیگه بیرون نمیام، سخت پای بندم به آنچه که اعتقاد دارم و اگه کسی به دلم نشست هیچ کسی جز خودش و رفتاراش باعث نمیشه از دلم بیرون بیاد و خدا نکنه کسی مثل قطره اشکی از چشمم بچکه، نهایت سعی ام رو میکنم دل نشکنم و وای اگه کسی دلمو بشکنه، به شدت اعتقاد دارم اگه خ د ا ی ی باشه من رو دوست داره اینو خیلی جاها بهم ثابت کرده

اصلا دوست ندارم به لطف و صدقه ی کسی دیده بشم و دوست داشته بشم سالهاست با این موضوع درگیرم و اذیت میشم، میخوام اگه کسی منو میخواد فقط و فقط. به خاطر خودم بخواد نه مثلا لطفی که به وابسته هاش میکنم چون اگه کاری برای کسی میکنم تشخیص دادم که باید این کار رو انجام بدم براش حتی اگه اون شخص بدترین رفتار رو در حقم کرده باشه، راه تلافی بدی آدمها رو خوب میدونم ولی حاضر به انجامش نیستم چون برای خودم ارزش قائلم و اینکه اگه از کسی خیلی دلخور بشم بیصدا میذارمش کنار

بیست و دو سالگی

دارم کتاب "مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد" رو میخونم، نوشته ی یوناس یوناسُن

تا قبل از این کتاب هیچ اسمی از نویسنده اش نشنیده بودم داستان فرار یک پیرمرد در روز جشن تولد صد سالگی اش از پنجره ی خانه ی سالمندان

اگه فیلمساز بودم حتما یه فیلم از این کتاب میساختم، فیلمی با مضمون سیاسی، اجتماعی، راست و دروغ آدما، دزدیها و سر به راهی هاشون اما همه در قالبی کمدی سیاسی اجتماعی، یه فیلمی که مطمینم مخاطب خاص خودش رو پیدا میکرد.

یادش به خیر اون روزی که ازمون فیلمسازی دادم و در کمال ناباوری تو شهر قبول شدم، فقط من و پنج نفر دیگه اونم تو یه شهر بزرگ، باقی قبولی ها اما همه از تهران و یادم نمیره که یه دختر بیست و دوساله تو اون سالهای شصت برای مصاحبه رفتم مرکز اموزش فیلمسازی باغ فردوس ، همین مرکزی که امروز شده موزه ی سینما و کلی فیلمساز از اونجا فارغ التحصیل شدن، همون پله هایی که هدیه تهرانی تو فیلم کاغذ بی خط ازش بالا میره وفیلمنامه اش رو به جمشید مشایخی نشون میده، من دختر شهرستانی برای مصاحبه بالا و پایین کردم و نوبت مصاحبه با سالنی نیمه تاریک و کسایی مثل علیرضا خمسه مصاحبه داشتم، منی که اونجا تو مصاحبه کم نیاوردم اما اون محیط و اون جو آزاد اون سالهای سخت شصت رو نتونستم هضم کنم و یه جورایی برام عجیب بود،اون نیمکتهای توی باغ با دختر پسرای همسن اون موقع خودم کنار هم نشسته و فارغ از وحشت اون سالها سر تو لاک هم با دنیای واقعی گزینش و سلام صلوات اون سالهایی که من به شدت درگیر گزینشها و انجمن های اسلامی و تایید قبولی دانشگاهش بودم اصلا همخونی نداشت، با خودم گفتم تو مال اینجا نیستی دختر برو رد کارت و سرت به درسهای دانشگاهت گرم باشه

و امروز روزی هزار بار میگم کاش بیست و دو ساله بودم.

دست

دستها زبان دوم هستند، دستها میتونن چشمهای زشت یا زیبایی باشن، اصلا دستها خود شخصیت آدمی است، نوازشگر، لطیف و نرم با انگشتانی کشیده برای نواختن پیانو برای کشیدن آرشه بر ویولون یا زدن زخمه بر تار، دستها میتونن بنویسند شاعری کنند و به تابلوی جان روح ببخشند دستها میتونن حامی باشن تو رو در آغوش بفشارند و از سرما و لرزی که بر جان افتاده رها کنند و گرمی ببخشن،میتونن تو رو از خود برانند دور کنند با سردی و وحشتی که نصیبت میکنند، دستها میتونن مرهمی بر زخم جان بکشند، میتونن اشکها رو از چشم پاک کنند یا اشکی به چشم آورند،میتوانند نکیسا وار چنگ بزنند و یا زخمی به قلب بزنن زخمی بر جان خسته بگذارند، زخم بر تار دل بذارن و روح را از تابلوی جان به در برند وقتی که با قدرت تمام بر گوشی مینوازند و وحشیانه بر مویی زیبا چنگ میزنند.

خیال

خیال آمدنت دیشبم به سر می زد

نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد

به خواب رفتم

و

نیلوفری بر آب شکفت

خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد

شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست

هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد

زهی امید که کامی از آن دهان می جست

زهی خیال که دستی در آن کمر می زد

دریچه ای به تماشای باغ وا می شد

دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد

تمام شب به خیال تو رفت و

می دیدم که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد!

ای کاش

نمیدونم راست میگفت یا نه، ولی گفت من تو رو قبلا دیدم مطمئنم جایی، کوچه ای، خیابونی، گذری تو رو دیدم. دلم میخواست بگم کاش بی تفاوت رد نمیشدی.

دوباره

سهم من اینست

سهم من اینست

حس میکنم دارم از صبوری بیش از حد به یه آدم زبون تبدیل میشم

بیقرار

میشه سیراب شد با هم کلامی، مثل رد شدن از کوچه ای که با خاطراتت پیوند خورده، نمیخواد بچه محل باشی، اصلا همزمانی هم نمیخواد، یهویی میبینی خاطرات مشترک داری، انگاری که پیوند ابدی باهاشون بستی، زندگی کردن نمیخواد، همچراغی نمیخواد فقط کافیه دلت قرار نداشته باشه، بی قرار بشی حالت بد بشه از بیخبری، خوشحال بشی از سلامی، اصلا دیدن نمیخواد، شکل و قیافه لازم نداره شمای کلی کار خودشو انجام میده. شکل محبت داشته باشه کافیه. مثل شعرای کتاب مدرسه باشه اونو حفظ باشی، تو حفظ اون بشی

بعد از این دنیا رو جور دیگه میبینی. حست یه جورایی عجیب میشه فقط خودت میدونی چته فقط خودت میتونه به داد خودت برسه.و فقط خودت میدونی چقدرر دلتنگی.

فیلم

هیچ وقت فکر نمیکردم حوصله ی دیدن فیلمهای ایرانی رو داشته باشم، حالا اما به دلایلی دارم فیلم ایرانی میبینم البته نه هر فیلمی

برف روی شیروانی داغ رو ببین حسش خوبه، ته مایه ی از مذهب که البته بیشتر فکر کنم برای فرار زیرکانه از ممیزی دستکاری شده،

فیلم دربارهٔ فردی مشهور است که با مرگش اثری رازآلود از او به جای می‌ماند که پرسش‌هایی را در ذهن نزدیکان او رقم می‌زند. تنها راه رسیدن به آرامش قبلی رمزگشایی از این موضوع است.

و البته به نظرم راز به قوت خودش باقی موند و اینکه رازها نفس ادامه ی زندگی و دوام ما هستند.

انار

دارم انار دون میکنم عاشق دون کردن انار هستم و لذت میبرم از خوردنش توسط کسایی که دوستشون دارم، اونا رو نمیدونم دوستم دارن یا نه، وای اگه دوستم داشته باشن......

وقتی انار دون میکنم یاد دونفری میافتم که عاشقانه همو میخواستن و میوه ی خواستگاریشون انار بود عروس خانم قبل از اومدن خواستگارا کلی انار دون کرد و از همینه که من دانش آموز اون موقع این صحنه ملکه ی ذهنم شد ولی نمیدونم گردش روزگار چه کار کرد با آنها که بعد از بیست و اندی سال زن تبدیل به مسخ شده ی نیمه روانی که بچه ها مواظبش بودند و مرد هم تبدیل به یه آدم بی احساس درگیر اعتیاد شد و هر کدوم یه طرف این کشور به زندگی اش ادامه میداد،،، چند ماه پیش شنیدم مرد در تنهایی خودش از دنیا رفت و زن احتمالا در اوج مسخ شده گی هیچ ری اکشنی به این اتفاق نداشت،،،، همین 😔

پارک

دیروز اتفاق با مزه ای افتاد، رفته بودم پیاده روی، خسته شدم نشستم کنار یه پیرمرده که داشت با مبایلش ور میرفت، یکدفعه برگشت گفت دخترم ف ی ل ت ر شکن قیمتش چنده بچه هام برای خودشون از من پول میگیرن و میخرن برای منم میخرن (احتمالا منظورش این بود که با منم share میکنن )، با خنده جواب دادم من فقط یک بار خریدم بعد از اون مجانی از.... استفاده میکنم گفت چه جوری مگه میشه، منم که با حوصله و عاشق همصحبتی با این آدما گفتم گوشیتو بده و براش share کردم و رفت تو اینستا و خلاصه که کلی شبکه مجازی غیر مجاز داشت بابا بزرگ😂 گفت یعنی دیگه پول ندم بخرم گفتم نه و به بچه هات هم نده اصلا بذارشون تو خماری، گفت دیگه عمرا پول ف ی ل ت ر شکن بهشون بدم و کلی حال کردیم با هم.

حرفی نمیمونه

روزگار غریبی است، ذهنم حسابی درگیره، باید خیلی مواظب باشم، مواظب هر حرفی که میزنم مثل همیشه حتی جایی که خودت نیستی، یعنی نمیشه خودت باشی، خود بودن خیلی سخته فکر کنم باید ماسک بزنم، پشت ماسک خیلی راحت میشه حرف زد، اشتباه نکنید نه هر حرفی، حرفهایی که هر جایی نمیشه زد، فقط خدا کنه شنونده ظرفیت داشته باشه، احساس میکردم اینجا شاید آرامش داشته باشم، نخوام مواظب حرف زدنم باشم مبادا حرف و حدیث بشه، ولی شد. درمانده ام از کلام.

ملی و راههای نرفته رو دارم میبینم خیلی وقت بود دوست داشتم ببینم........

حافظه

میگن ماهی حافظه اش ضعیفه ولی من دو تا ماهی داشتم از همونا که شانس بیاریم و از سفره ی هفت سین تا مدتها زنده بمونه، میدونی من عاشق عید و سفره ی هفت سینشو و به خصوص ماهی اش هستم و اصلا به این چرندیات ماهی نخرید و ال و بل گوش نمیدم، اصلا اگه قراره یه حیوون خونگی داشته باشم اون ماهی سفره هفت سینه، خیال هم ندارم بسپرمش به رودخونه و طعمه اش کنم، پیش من بمونه اونقدری مواظبش هستم و بهش عشق میدم که بیشتر از عمرش دوام میاره، اون دو تا ماهی هر موقع از اداره میرسیدم خونه و کلید رو میچرخوندم که در رو باز کنم خودشونو به تنگ میزدن و با صدای شلپ شلپ آب تنگ اعلان حضور میکردن و به استقبال میومدن، نمیدونم شاید هم گرسنه بودن، هر چی بود حال خوبی بود هم برای من هم برای اونا.

عادت و دوباره

عاشق جنوبم و اصصصصلا لهجه جنوبی رو دوست ندارم به خصوص برای خانمها ولی داستانهای جنوب یعنی امیرو، یعنی بلور خانم یعنی سچه و پل سیاه و پل سفید یعنی مدار صفر درجه یعنی شریفه ی داستان یک شهر، یعنی نفت یعنی بوی گیس و پالایشگاه یعنی خوشی ناتمام یعنی جنگ که اول یقه اشونو همیشه گرفته یعنی اشغال کشور و سالهای بیست یعنی نخل و خرما یعنی خوشبختی در عین بدبختی..... یعنی بدبختی در دل خوشبختی، یعنی آدمایی که نمیدونن چی میخوان و از حقشون آگاه نیستن، یعنی زندگی کردن باری به هر جهت، یعنی اگه طنزشون نبود تا حالا هفت کفن پوسونده بودن

هنوز نمیدونم جنوب رو دوست دارم یا نه اصلا دوست داشتن همون وابستگیه یا نه دلبستگی . دوست داشتن برای من عاشقیه.

عادت چیز بدیه، دست کمی از مرض نداره

خدا کنه ایندفعه جنگی نباشه و زودتر این دلقک بازیهای نوبتی تموم بشه.

من یکی تحمل ندارم، دیشب همه اش داشتم به مادرایی که پسر سرباز دارن و تو پادگانن فکر میکردم و به حالشون، بمیرم براشون

و لهجه، ندارم و سعی میکنم کلمات را درست ادا کنم و کامل، درست صحبت کردن رو دوست دارم از ادا در آوردن متنفرم. معتقدم خودت باش.

کتابخونی احسانو

جلسه ی کتابخونی احسانو عالی بود، لحظات بی وقفه میگذشت

یه جورایی حس میکنی کنار خودت، تو کوچه ی خودتون بزرگ شده، غریبه نیستی با خاطراتش، هم خندیدم هم گریه کردم، خندیدم با خاطرات کوچه اش و گریه کردم با یاد آوری آدمهایی که دیگه ندارشون، مثل ادمهای نداشته ی خودم، احسان عبدی پور آدم جالبیه،

چرا هر چه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند? جالبه که تا حالا کتابی ازش نخوندم یعنی اصلا ندیدم که بخونم،

بعضی آدما لازم نیست بنویسن خودشون یه کتابن، یه کتاب که ویرایش نشدن, از یوغ ممیزی رد نشدن، از همه مهمتر صحافی نمیشن، عکس روی جلدشون با محتویات قلبشون میخونه، این آدما رو هر جا دیدین محکم بچسبین.

ساعت ده دقبقه به یک دارم کتاب میخونم

40

رَواقِ منظرِ چشمِ من آشیانهٔ توست

کَرَم نما و فرود آ که خانه، خانهٔ توست

قصد دارم دوباره ببینم موافقم پایانش قشنگ نبود ولی من منتظر این پایان بودم از شروع آشنایی

داستان مردانه بود و تنهایی مرد بیشتر بود، و اینکه زنها قوی ترند و با تحمل تر برای تنهایی

اگر قرار بود در اوج به پایان برسد دیگر ایران نبود،

یک فیلم واقعی در مورد زندگی نزیسته بود و هدف نشان دادن فرهنگ ایرانی به صورت واقع نه اینکه زن در رختخواب هم روسری داشته باشد.
پایان زیبا نبود ولی واقعی بود، مرد در اول آشنایی دنبال قرص بود و این همه هیجان برایش خوب نبود اما او به هیجان تن داد.

آخ اخ یادش به خیر سالهای شصت و ویدیو و پتو و ما چه کیفی میکردیم از این جسارت

سالهای 80 یه وبلاگ درست کردم ولی به حال خودش گذاشتم و هیچ چی ننوشتم آخه اون موقع دنیام با حالا خیلللی فرق داشت

..... دوم آبان 1403به دنیا آمد

تولدت مبارک