او
دمپایی های جفت کرده ی کنار قالی که توجه کسی را هیچ وقت جلب نکرد، ظرفشویی برق انداخته که جز درد دست هیچ ارمغانی برایش نیاورد لباس های اتوکشیده و با وسواس آویزان شده، حتی جورابهای تا شده در کشو و بوسه های بغض شده در گلو که نه از سر هوس که ذاتش در عشق بود را شاید کسی قدر ندانست و حتی........
و چشمهایش که اوایل عاشقش بود. و برایش میخواند و به قول" او" با هر نوری یک رنگ میگرفت، سبز، عسلی، قهو ه ای و نگذاشتند، نگذاشتند هیچ وقت نگذاشتند.
و لازانیایی که هیچ وقت دوست نداشت و او فراموش کرد خودش چقدرر دوست دارد و الویتش تمام الویتهای " او" شده بود.
او دوست داشتنهایش را فراموش کرده بود، شاید هیچ وقت الویت " او" نبود.
آخ که چرا هیچ چیز و هیچ کسی سر جای خودش نیست.
و امروز هیچچچچچ نمیخواهد ، نان مانده بیات میشود غذای سرد از دهن میافتد و عشقی که دیده نشود سکوت میشود و در هر حال زندگی اما ادامه دارد. او به خودش بدهکار است.
عاشقی بلدی میخواهد، مراقبت میخواهد، عاشق باید اول بزرگ بشود والا که همه به حرف عاشقند.